دغدغه های یک اهل فرهنگ

آخرین نظرات

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دقیقا خاطرم نیست چند ساله بودم که کتاب «حماسه هویزه» را خواندم. بجز شهید حسین علم الهدی، شهید «اسماعیل» در کنج ذهنم خانه کرده بود، خاطراتی از صوت قرآن و گلوی شکافته، ناله های زخمیان و جیر جیر شنی تانک ها، رشادت ها و خیانت ها، و خدا می داند چند اتفاق باید در سالیان زندگی ام می افتاد تا در تقدیری این چنین گمشده ام را پیدا کنم. (نه مجال گفتن دارم و نه اجازه گفتن تمام آن را.) این قدر می توانم بگویم که می خواستم در این سفر با شهیدی دوست شوم و خودم را سپردم به خودش تا راه را نشانم بدهد، تا رسیدیم به گلزار شهدای هویزه، و دیدن یک رخ هم چون ماه، گیرایی یک جفت چشم سیاه و نگاهی که ....

و اگر با شهید تعلق خاطر داشته و دل به دلش داده باشی، آنوقت رازی را در چشم ها خواهی یافت ....

شاید راز آن نگاه، این جمله از امام شهیدان باشد: «شهید نظر می کند به وجه الله»....

اللهم عجل لولیک الفرج

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت1: سعادتی بس بزرگ بود که محرم امسال را در جوار رهروان راستین سالار شهیدان آغاز کردم.

پی نوشت2: شاید این مطلب را تکمیل کردم، فعلا در حیرت و حلاوتم!

پی نوشت3: برای دیدن عکس شهید، اینجا  کلیک کنید.

پی نوشت4: حماسه هویزه را اینجا می توانید مطالعه کنید.

۳۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۱۷:۴۶
محسن روزبه

بسم الله الرحمن الرحیم

صبح ساعت هشت و نیم از خواب پریدم، خانم رفته بود مدرسه و من با تعجب دیدم جیگر با پتوش بین من و مادرش خوابیده بوده، لابد نصف شب از خواب بلند شده و مادرش آورده تو اتاق خوابوندتش. از شما چه پنهان جیگر برای (گلاب به روتون) دستشویی رفتن خیلی تنبله، دیشب اینقدر دیر رفت که فرصت نکرد لباس زیرش را در بیاره و خودش را خیس کرد و این شد که مادرش چنان تشر زد که «اگه بازم خودتو خیس کنی میذارم دستشوی درو می بندم». بچه بیچاره هم از بس ترسیده بود خوابش نمی برد. خانم هم که می خواست صبح بره سر کار، گفت من خسته ام، بچه رو بخوابون و خودش رفت خوابید. من هم جیگرو اینقدر بغل کردم و بالا پایین شدم که نزدیک نصفه شب خوابش برد.(امان از دیسک کمر که نمیتونی درست حسابی از بغل کردن بچه ات حال ببری).

خلاصه اینکه اینقدر این بچه بد خوابمون کرد که نمازمون قضا شد. دیدم بچه ها خوابند و خانم هم که نیست رفتم پای رایانه، اول خبر ها را مرور کردم (قضای دیروز را هم که فرصت نکرده بودم خبر بخونم بجا آوردم) و داشتم به وب دوستان سرک می کشیدم که جیگر با گریه از خواب پرید. من هم طبق معمول بغلش کردم تا آروم بشه، مادرش موقع رفتن رختخوابش جوری درست کرده بود که جیگر فکر کرد مادرش زیر پتو خوابیده و تا ساعت یازده و نیم که دخمل بابا رختخوابارو جمع کرد نفهمید سرش گول مالیدن، اما بعدش چه حالی شد و چه قشقرقی به پا کرد، بماند.

جیگر بابا آروم شد و طبق معمول به عشق عمو پورنگ رفت تلویزیون روشن کرد و سرگرم شد، من هم از فرصت استفاده کردم به بقیه کارام رسیدم، اول صورت جلسات حلقه صالحین بسیج مدرسه را تایپ کردم گذاشتم رو وبلاگ مدرسه این هم آدرسش:( forghani-313.blogfa.com )، بعد با مصیبت ای میل کردم برای جناب مدیر تا بتونم تو مدرسه پرینت کنم و یک نسخه به معاون پرورشی بدم، بعد یادم افتاد باید کلیپ جهاد و شهادت دانلود کنم ببرم برای جلسه توجیهی راهیان نور که از طرف سپاه هم مهمان و سخنران داشتیم، آخه اگر سعادت بشه شنبه با بچه های مدرسه راهی هستیم، تا حالا که سعادت نشده بود و بار اولمه دارم میرم، بعد یادم افتاد دانلود منیجر ندارم و هر بار برای نصب مشکل داشتم، گفتم یک بار دیگه امتحان کنم و اتفاقا با موفقیت نصب و پچ شد (خدا ببخشه من را با این مسلمانی، نرم افزار پچ شده استفاده می کنم برای راهیان نور، انتظار دارم شربت شهادت هم نصیبم بشه، تو ذهنم هم میگم که بخاطر راهیان نور بود که برنامه بدون مشکل نصب شد، وگرنه چرا قبلا نمیشد و اینطوری معنویات را میارم برای این جور توجیهات خرج می کنم). القصه کلیپ ها دانلود و رایت شد، البته در این بین تو زنگ های تفریح، سبزی و کشک و رشته به ترتیب ریختم تو آش و پیاز داغ و نمک و ادویه هم زدم تا ساعت 12 آش کشکمون هم حاضر شد. (جاتون خالی بود)

صبحانه که نشد بخوریم، به بچه ها هم ندادم، گفتم دخمل بابا که ساعت ده بیدار شده و دوازده باید بره مدرسه صبحانه نخورده اما عوضش نهار بهتر می خوره و تو مدرسه گشنه نمیشه، نماز خوندم و نهار خوردیم و اصلاح کردم و رفتیم «آجی خانیه» را رسوندیم مدرسه، (آبجی هانیه)، برگشتنی جیگر بابا گفت بریم مامان بیاریم، من هم کلک زدم گفتم من کیفم جامونده بریم بیاریم بعد میریم دنبال مامان، برگشتیم خونه و من دفتر دبیران را یکی یکی بررسی وامضا کردم تا اینکه مامان اومد از مدرسه، حالا جیگر ولکن نبود، زد زیر گریه و زاری که مامان تو برو تا من و بابا بیایم دنبالت بیاریمت، هر چی مامانش گفت «من که اومدم دیگه» فایده نکرد و من دیگه دیدم دیرم میشه زود خداحافظی کردم رفتم مدرسه.

اول بسم الله دیدم دو تا از دانش آموزانی که همین دیروز سه روزه اخراج کرده بودیم دم در دفتر هستند، یکی با خاله اش که زن باباش هم هست اومده بود، اون یکی هم برای مسخره بازی به بهانه کتاب دوستش، (گلاب به روتون یک هفته ای بود که به قول بچه ها تو کلاس شیمیایی میزد و همه از دستش عاصی شده بودند تا کارش به اخراج کشید)، از مدرسه دوباره بیرونش کردم و رفتم سر کارم. تا زنگ مدرسه بخوره چند تا مورد انضباطی، یکی دو تا دعوای کوچک، چند تا اخراجی از کلاس، چند نفر از اولیایی که درس بچه شان را پرسیدند یا اجازه بچه شان را گرفتند تا فردا پس فردا برند عروسی، همایش راهیان نور و در آخر هم جلسه عوامل اجرایی مدرسه که کلی اول از خودمون تقدیر تشکر کردیم و بعد هم خیلی محترمانه از هم انتقاد کردیم تا ساعت هفت و نیم عصر که راهی شدم خونه و سر راه هم یک خرید کوچک و هشت و ده دقیقه رسیدم خونه.

شام میل نداشتم و رفتم نماز خوندم اومدم جلو تلویزیون دراز کشیدم برای اخبار بیست و سی، که خانم دراومد گفت چرا دیر اومدی؟ (دیر اومدن دیگه عادی شده براشون) و بعد گفت گوشت ها را شستم کی میخوای خوردشون کنی؟ (همیشه کار خودمه)

من هم دیدم وقت استراحت نیست، سریع رفتم دست به کارگوشت شدم و خوردش کردم و چرخ کردم و خورشتی ها را هم قیمه قیمه کردم و چرخ گوشت را باز کردم و شستم و در این بین از اخبار و مجموعه پژمان هم فیض بردم تا ساعت ده که گشنه ام شد. قورمه سبزی رو بخاری بود، کشیدم بخورم که یکدفعه همه احساس گشنگی بهشون دست داد و اومدند دور میز، ته قابلمه را هم با هم در آوردیم و رفتیم رختخواب پهن کردیم بخوابیم.

همیشه خانم بچه ها را می بره به زور می خوابونه، مثل بچه آدم که خودشون نمی خوابن، امشب هم که خیلی هردو مون خسته بودیم، اما دیدم خوابم نمی بره، از فرصت استفاده کردم اومدم پای وب، گفتم بذار خاطرات یک روز کاری ام را بنویسم، نمیدونم محض چی، اینش دیگه با خودتون...

الان هم جیگر از خواب بی خابمون کرده، گلاب به رویتان دستشویی داره نمیره و دل درد کرده، مادرش را هم از خواب بیدار کرده و کی بتونیم بخوابیم با خداست...

خدایا شکرت

این هم عکس جیگره موقع شام، برای عاقبت به خیریش دعا کنید

 

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۲۱:۵۸
محسن روزبه