من و کودکی و دفاع مقدس
یادش به خیر همیشه انشا هایمان را با عبارت «بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و باسلام و درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی و با درود و سلام بر شهیدان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی ...» آغاز می کردیم، جنگی ناخواسته که بر ملت سرافرازمان تحمیل شده بود بر همه زوایای زندگی مان سایه افکنده بود.
یک وجهه آن تحریم ها بود که با شرایط ناشی از دفاع مقدس، باعث شد تقریبا همه چیز سهمیه بندی باشد، از شیر و مرغ و تخم مرغ گرفته تا سیگار و چای و ... و نصف عمرمان را در صف تهیه مایحتاج کوپنی صرف کردیم. خاطرم هست حتی در دوره ای با تحریم عصاره کاخانه های نوشابه سازی، رنگ از رخسار نوشابه هایمان هم پرید و نوشابه کوکاکولای بیرنگ هم خوردیم!
اما اولین مواجهه مستقیم من با مفهوم جنگ از بمباران شهر ها توسط رژیم کافر صدامی آغاز شد. نمیدانم چندم دبستان بودم، بعد از ظهر بود و ما طبق معمول در کوچه پشت خانه مان در حال بازی بودیم که نا گهان صدای غرش هواپیماها بلند شد، آنچنان پایین پرواز می کردند که خلبان آن را هم به وضوح دیدم، در عالم کودکی فریاد زدم: «بچه ها هواپیمای ایرانی!»
شاید باورم نمی شد هواپیمای دشمن را در شهر خودم ببینم، خوش خیالی مان ثانیه ای بیشتر طول نکشید و با انفجار های پی در پی و لرزش زمین و به هوا رفتن ستون دود و آتش، بازی کودکانه را رها کردیم و به طرف محل انفجار ها دویدیم، اما محل از ما فاصله داشت و به خانه بازگشتیم. از آن به بعد بود که با صدای آژیر یا غرش هواپیماها و پدافند هوایی منتظر صدای مهیب انفجار بودیم و لرزش زمین زیر پایمان و فروریختن شیشه ها و ...
برای جلوگیری از ریختن شیشه ها، بر روی آنها یک ضربدر با چشب کشیدند و در مدارس و خانه ها پناهگاه بود که ساخته می شد.
ما هم در زیر زمین خانه مان یک پناهگاه سیمانی قطور ساختیم و مخصوصا شب ها موقع خواب مادرم و بچه های کوچک تر از آن استفاده می کردند. تعدادمان زیاد بود و در یک پناهگاه جایمان نمیشد و بقیه در محوطه زیر زمین بودیم.
خواهرم با دو بچه در طبقه دوم خانه پدری زندگی می کرد و با وجود اینکه دامادمان ( بین ما معروف است به آقا سید، خدا حفظش کند که معنویت ایشان حال و هوای کل خانواده ما را تحت تاثیر قرار داد) بیشتر اوقات جبهه بود حتی یک بار هم از جای خود در اوج بمباران ها تکان نخورد.
همسایگانی که می توانستند به دهات کوچک که از خطر حمله دور بود بروند شهر را خالی می کردند. بچه ها هم با چسب زنگشان را یکسره می کردند و آنقدر این زنگ میزد تا می سوخت. روبروی خانه مان یک زمین نساخته بود که در آن یک پناهگاه ساختیم به اندازه دو بچه، حفره ای با طول و عرض حدود دو در نیم متر که با یک حلبی که روی آنرا خاک ریخته بودیم پوشیده شده بود. پناهگاه مدرسه مان هم که به ندرت مجال استفاده یافت تا آخر جنگ تکمیل نشد!
اما دلهره آور ترین خاطره هم مربوط به یک بعد از ظهر بود در مدرسه، ناغافل دیدم مدت کمی بعد از صدای آژیر چند هواپیمای بعثی بالای سر شهر در ارتفاع پایین می چرخند، از پنجره کلاس به وضوح چند پرنده سیاه را می دیدم،سراسیمه به بیرون دویدیم، همین ازدحام باعث میشد که بعضی ها آسیب ببینند، بنده خدا معلم کلاس برادر بزرگترم در همان مدرسه جلو در راه بچه ها را سد کرده بود، بچه ها هم نامردی نکرده بودند و با یک فشار معلم بیچاره را نقش بر زمین کرده و از روی او رد شده بودند. آن روز بازار هدف بمب های بعثی نامرد قرار گرفت و عده زیادی از هموطنانمان به شهادت رسیدند.
ناامنی باعث شد مدتی مدارس تعطیل شد و ما از تلویزیون کلاس های از راه دور را هم تجربه کردیم، بعد از مدتی موشک های اسکاد هم به بمباران ها اضافه شد و حتی با جدی شدن حمله های شیمیایی که در سردشت قهرمان هم انجام شد مادرم با پارچه و گرد زغال ماسک های ضد گاز برایمان دوخت!
اما شب ها بسیار خوش می گذشت! وقتی آژیر به صدا در می آمد برق تمام منطقه قطع می شد و شب های بدون ماه، آسمان واقعا دیدنی می شد، هزاران ستاره درخشان آسمان شب را روشن می کرد و کهکشان راه شیری با همه عظمتش پدیدار می شد و هنوز یک حسرت دوران کودکیم دیدن آسمان پرستاره شب است دور از نورهای مزاحم، عظمتی که وصف ناشدنی است!
در آسمان به دنبال ستاره متحرکی می گشتیم که احتمالا هواپیمای دشمن بود و با دست به هم نشان می دادیم و من نمی دانم چرا به پناهگاه نمی رفتیم! شاید از الان بسیار شجاع تر بودیم و هجوم دشمن زبون را به تمسخر می گرفتیم. و چه صحنه های زیبایی بود مقاومت شهر زیر بمباران و شلیک های مداوم پدافند هوایی!
برادر بزرگترم بعد از دوره راهنمایی به حجره طلبگی نقل مکان کرده بود و کمتر می دیدیمش، و نمی دانم در چه سنی بودم که به جبهه شتافت و بعد از او برادر دیگرم، هنوز هم بهترین یاد آور آن دوران آلبوم عکس های دامادمان و برادرانم است، دوستان سفر کرده، جانبازان و آزادگان سرفراز، توپ و خمپاره و تانک و آر پی جی و حلبچه و مجنون و کردستان و شلمچه و اروند و کارون ....
و چه دورانی بود وقتی که مارش عملیات نواخته می شد و از تلویزیون حتی شکست های رزمندگان هم با مارش پیروزی همراه می شد و البته هم که در نبرد حق و باطل شکست معنا ندارد! زیارت عاشورا و دعا برای سلامتی امام و رزمندگان اسلام هم که از فراموش ناشدنی ها بود که با هر حمله و عملیات برپا میشد...
و یاد شلمچه و کربلای پنج به خیر که هر شب منتظر بودیم اخبار آمار تلفات دشمن را از نفر و تانک و هلی کوپتر و هواپیما اعلام کند و غروری بود که نمی دانستیم خون بهای آن چیست! هزاران لاله پرپر و مادران و پدران و همسران سرافراز و داغدار و حجله و شمع و ... و کوچه ما هم یک شهید داشت، برادر زن برادرم ...
برادرم از جبهه برگشت و برای من عجیب بود که ماندگار شده و به جای حجره یا خانه خودمان در منزل خواهر در طبقه بالا مسکن گزیده بود، و بعد از مدتی معنای جانبازی را هم فهمیدم، برادر دوم با همسایه می خواست برود اما مادرم مخالف بود، در اتاق را روی او قفل کرد غافل از اینکه پنجره رو به حیاط هم می تواند محلی برای پرواز به اوج باشد، او رفت و مادرم چادر به سر کرد و رفت تا کوچه ها را به دنبالش بگردد. اما او رفته بود...
تارسید به جام زهر و قبول قطع نامه و سکته کردن مفسدان بازار و عروج ملکوتی و ماتم بی انتها ...
و امامت مقام عظمای ولایت که آبی بود بر آتش دلهای داغدار و این سیمای ملکوتی و جذبه اش آتشی را در دلها افروخت که هر روز سوزنده تر و پر فروغ تر می شود...
بازگشت آزادگان سرفراز و با چه استقبال و شور و حالی بود، وصف ناشدنی بود، و کوچه مان یک آزاده سرفراز هم داشت و شبی که به وطن بازگشت و پایان انتظار مادری صبور و قهرمان پرور ...
باقی اش داغ هایی است که بر دلمان مانده با خانه نشینی آنهایی که با پایان جنگ به فراموشی سپرده شدند و جایشان را تکنوکرات های متخصص! گرفتند که دوره جنگ تمام شد و وقت سازندگی است و مانور تجمل مدیران! و تهاجم فرهنگی و شبیخون فرهنگی و ...
نمی دانم داغ عزیزان سفرکرده و جا ماندن جانسوز تر است یا مظلومیت مولا در مانور تجمل و جام زهر هر روزه و ...
اللهم عجل لولیک الفرج
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت 1: مسلما در دوره من همه چیز تحت تاثیر جنگ دفاع مقدس بود، و این خاطرات به یادم مانده. البته خاطرات من که منحصر به جنگ نیست اما با توجه به حال و هوای این روزها نوشتم. حتی بازی هایمان هم رنگ و بوی جنگ داشت، تفنگ بازی و عراقی و ایرانی و ...
پی نوشت 2: یادم هست که توبه نصوح مخملباف را بارها در زیر زمین مدرسه برایمان نشان دادند، و چه انتخاب هوشمندانه ای، تصور کنید بچه های ابتدایی با صحنه برخواستن یک مرده از قبر چه حالی شدند! اما با دیدن عقاب ها کلی حال کردیم!
خعلی وحشتناک بووود