
موازی با خیابان "اسعدالاسعد" خیابان کوچکی است بنام "شارع خلیل" که همچون "اسعدالاسعد" هدف تیراندازی کتائبی بود و هر جنبنده ای در آن هدف گلوله قرار می گرفت. من در کنار این خیابان، پشت دیواری بلند ایستاده بودم و دزدانه از کنار دیوار به "عین الرمانه" نگاه می کردم و کمین گاه های آنها را بررسی می نمودم. خیابان ساکت بود، پرنده ای پر نمی زد-حتی صدای گلوله ها نیز خاموش شده بود-سکوتی وحشتناک تر از مرگ سایه گسترده بود...و من در دنیایی از بهت و حیرت و ناامیدی سیر می کردم...
آن طرف خیابان ، در فاصله 10 متری من خانه ای بود که بچه ای دو یا سه ساله در آن بازی می کرد. در خانه باز بود و یکباره بچه به میان خیابان کوچک دوید...
بدون اراده فریادی ضجه وار و رعدآسا که تا آن زمان نظیرش را از خود نشنیده بودم، از اعماق سینه ام به آسمان بلند شد...نمی دانم چه گفتم؟ و چه حالتی به من دست داد؟ و انفجار ضجه ام چه آتشفشانی بر انگیخت؟...اما فورا مادری جوان و مضطرب جیغی زد و با موی ژولیده و پای برهنه به میان خیابان دوید...هنوز دستش به کودک نرسیده بود که صدای تیری بلند شد و بر سینه پرمهرش نشست! چرخی زد و با ضجه ای دردناک بر زمین غلطید. دستی به سینه گذاشت. از میان انگشتانش خون فواره میزد. دست دیگرش را به سوی بچه اش دراز کرده بودو می گفت: "آه فرزندم! آه فرزندم!"
من دیگر نتوانستم تحمل کنم، جای درنگ نبود. خطر مرگ و ترس از خطر ، دیگر جایی از اعراب نداشت، با سرعت برق خود را به وسط خیابان رساندم و با یک حرکت بچه را بلند کردم و با یک خیز دیگر خود را در طرف دیگر خیابان به داخل خانه کشاندم...گلوله می بارید و مسلما تیراندازان ماهر کتائبی منتظر این لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات تا از میان گلوله ها کدام یک ما را به خاک بیندازد...
وارد خانه شدم، بچه زیر بازویم دست و پا می زد، به سمت مادر توجه کردم، دیدم هنوز دستش به طرف فرزندش دراز است و دیدگانش نگران ماست! وقتی از سلامتی ما اطمینان یافت آهی دردناک کشید و سرش را بر زمین گذاشت و دستش نیز بر زمین افتاد...بچه را در گوشه ای گذاشتم و آماده شدم تا خود را برای نجات مادر به مهلکه بیندازم..تمام این حوادث یکی دو ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی آنقدر مخوف و ضجه آور بود که تا اعماق استخوانم نفوذ کرد...
در این هنگام دوستان رزمنده ام نیز فرا رسیده بودند و بی محابا از هر گوشه ای رگبار گلوله را همچون باران به سمت "عین الرمانه" سرازیر کردند و پرده ای از گلوله برای حمایت ما بوجود آوردند. در این موقع به وسط خیابان رسیده بودم و رزمنده ای دیگر نیز کمک کرد و در مدتی کمتر از یک ثانیه مادر را به خانه کشاندیم...بچه خود را به آغوش مادر انداخت، مادر آهی کشید و بچه را به سینه سوراخ شده خود فشرد. بچه گریه می کرد و از گوشه چشم مادر قطره اشک سرازیر شده بود...اشک سرور، اشک شکر برای نجات فرزندش...
اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خسته اش به سمت گوشه ای خشک گردید. آری مادر جان داده بود و بچه هنوز می گریست. زنها و بچه های همسایه جمع شده بودند، شیون می کردند، فریاد می زدند، می آمدند و می رفتند، شلوغ شده بود...
اما من در دنیایی دیگر سیر می کردم، به دور از مردم، به دور از سر و صدا و به دور از معرکه جنگ، به این کودک خیره شده بودم، کودکی که جنایت کرده بود! و چه جنایتی! مادرش را به کشتن داده بود و در عین حال بی گناه بود و از صورت معصوم و چشمان اشک آلود و لبهای لرزانش پاکی و صفا و نیاز به مادر خوانده می شد...
به صورت این مادر فداکار نگاه می کردم که دستش بر روی سینه اش و پنجه هایش در میان خون خشک شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشک آلود بود و از گوشه لبش لبخند آرامش و آسایش خوانده می شد.
لبنان-ژانویه 1967